از خودم بدم میاد😔

             (از خودم بدم میاد).این جمله رو از خیلیها شنیدم.

برای همه ما در لحظه هایی از زندگیمون پیش اومده که از خودمون ناراحت باشیم.بخاطر رفتاری که باهامون شده،بخاطر اینکه جواب طرف مقابلو ندادیم،بخاطر خجالتی بودن،بخاطر رفتار اشتباهمون ،بخاطر زیاد سرزنش شدن،بخاطرضعیف بودن درسهامون،بخاطر قیافه یا قد یا هیکلمون،بخاطر چاق بودن یا لاغری.دراین زمانها میگیم؛(ازخودم بدم میاد).

اما اگه این جمله یا این حس[ بد بودن ]زیاد تو ذهنتون تکرار میشه یا حسش میکنید باید کمک بگیرید .گاهی این حس آنقدر زیاد میشه که واقعا از خودمون بیزار میشیم،حتا دوست داریم زنده نباشیم(پس حس خیلی بد و وحشتناکیه).

وقتی کمالگرا باشیم،خجالتی باشیم،وسواس داشته باشیم،اضطراب داشته باشیم،افسرده باشیم ،این حسِ بد بودن دست از سرمون بر نمی داره .همه جا مثل سایه با منه .من هستم و این حس بد بودن.احساس حقارت میکنم،احساس بی ارزشی می کنم و خودم رو پایین تر از بقیه حس میکنم.

این حسِ بد بودن معمولا از سنین دبستان شروع میشه و با بلوغ و نوجوانی  خیلی بیشتر میشه .این حس بد بودن مثل یک تکه ابر همیشه بالای سرِ آدمه و نمیتونیم از خودمون جداش بکنیم.کاش میشد این حس بد بودن رو جراحی کرد و کَند و انداخت دور.

خودمون میدونیم که نمیخواهیم این حس بد باهامون باشه اما انگار چسبیده بهمون،مثل دست یا پا !!!!.

خلاصه که حس بد بودن خیلی اذیتم میکنه😔😔😔.

         چیکار کنم که از خودم بدم نیاد؟؟؟؟

 

اگر از این حسِ بد نترسم و برای یک آدم مورد اعتماد بیانش کنم،مثلا مشاور،روانشناس،مددکار،(کسانی که تجربه این افراد رو دارند) این خیلی کمک میکنه . کسی که از خودش بدش میاد حتا میترسه که چیزی درموردش بنویسه،شاید از خودکار و کاغذ هم بترسه یا خجالت بکشه!!!.من درک میکنم.

گاهی شده که بیمار تو واتساپ یا تلگرام یا پیامک سلام  میفرسته و میگه؛(میتونم مشکلم رو مطرح کنم؟).من جواب سلام رو میدم و میگم بفرمایید .اما دیگه هیچ خبری نمیشه و بعد طرف  اکانت یا چت رو دیلیت میکنه(پاک میکنه).انگار نمیخاد از خودش ردپایی بگذاره .میخوام بگم که چنین آدمی چقدر زیاد اذیت میشه .اما فقط خودش اینو میدونه.حتا پدر مادر یا خواهر برادرش اینو نمیدونند.

اگر چنین آدمی هستید ،اگر چنین حسی دارید ،باید وحتما در موردش صحبت کنید .برای بهتر شدن باید درموردش صحبت کنید،بنویسید. این حسِ بد بودن خیلی چسبنده و موندنی هست،یعنی اگه دنبال درمانش نباشید تا چهل سالگی هم دنبالتون میاد،اگر درمانش هم بکنید باید طولانی مدت درمان کنید.

نمیشه با یک یا دو یا سه جلسه مشاوره و رفتاردرمانی و ورزش و داروخوردن از دستش خلاص شد .هر وقت درمان رو رها کنید حداکثر چند ماه بعد دوباره سر و کله اش پیدا میشه .

     اختلال از خود بد آمدن!!!

میخوام بهتون بگم این حسِ بد بودن ،این فکرِ(از خودم بدم میاد) ،یک بیماریست .پشت این حسّ ،افسردگی،اضطراب،وسواس فکری،اضطراب اجتماعی،شکست تحصیلی ،شکست شغلی ،اعتماد بنفس پایین،گاهی افکار خودکشی ،شکست در ازدواج هست .پس نیاز به درمان دارید .

اگر این حس بد بهتون چسبیده و اذیتتون میکنه ، حداقل کاری که  میتونید بکنید این هست که اونها رو بنویسید و نزد روانپزشک برید .در واقع داروهای ضد افسردگی که روی بازجذب سروتونین مغز تاثیر میزارن ،باعث میشن این حسّ و این گفتگوی درونی آزار دهنده کاهش پیدا بکنه.بنظرتون عجیبه ؟؟؟ اما واقعا اینکارو میکنه.

احساسهای مااعم ازغم،شادی،تعجب،ترس،خلسه،لذت،خشم، پوچی،خودشیفتگی،حقارت از مغز ما ناشی میشه .از سیستم لیمبیک و آمیگدال در مغز ناشی میشه .این سیستم مغزی در همه پستانداران هست ،مثل اسب و گربه و سگ و دولفین و…پس وقتی داروی ضد افسردگی استفاده میکنیم سیستمهای مغزی ما شروع میکنند به ایجاد تغییر وتعادل ،به نحوی که بتونیم با محیط اطرافمون بهتر کنار بیاییم.

         درمان

من اسم این تغییر رو میگذارم (یک معجزه کوچک).چون واقعا شگفت آوره،چطور مغز ما متوجه میشه خودش رو به چه شکلی باید ترمیم کنه ؟؟؟!!!!.اما این معجزه اتفاق میفته ،درنتیجه اون احساس بد بودن بتدریج کمرنگ میشه و محو میشه .انگیزه ما بیشتر میشه .هدفمند میشیم.ابراز وجود میکنیم.حرف دلمون رو میزنیم.ترسهامون کم میشن .تمرکزمون بیشتر میشه .اینها همه اتفاقهای خوبی هست که برای مغزمون اتفاق میفته .

اما یادمون باشه اگر الان به اینجا رسیدیم حاصل زحمت و تلاش بی وقفه دانشمندان علم عصب پایه و تکنولوژیهایی است که در طی یکصد سال تکامل و پیشرفت پیدا کرده ،پس فقط شعار  ودلخوش کردن نیست ،واقعیه .این رو میگم چون خیلیها از دارو میترسن .یا فکر میکنن خودشون باید تلاش کنن تا خوب بشن.فکر میکنن دارو خوردن نشاندهنده  یک ضعف درونی هست و من بهشون میگم از این افکار کمال گرا و وسواسی دست بردارید.هیچ انسانی کامل نیست و در نتیجه مغز هیچ انسانی کامل نیست .این سوپرکامپیوتر جهان هستی گاهی ایراداتی داره که نیاز به کمی تغییر داره و با دارو خودش اینکار رو میکنه.

      آیا حیوانات هم ممکنه نسبت به هم احساس حقارت داشته باشند؟

همونطور که گفتم سیستم لیمبیک و آمیگدال در مغز پستانداران دیگر هم هست .بعضی گربه ها،اسبها ،سگها ،دولفینها جسورتر و بازیگوشتر و بعضی خجالتی تر و ترسوتر یا منزوی تر هستند.آیا یک دولفین یا یک شیر از خودش بدش میاد؟؟؟!!!

حیوانات در مغزشون کلمه سازی ندارند پس درمورد احساسشون تفسیری ندارند اما حس درونی اونها در موقع جستجوی غذا،ایجاد قلمرو،جفت گیری،فرار از خطر خودشو نشون می ده و میتونه باعث شکست یا پیروزیشون بشه ،باعث بقا یا ازبین رفتنشون بده .

     نتیجه گیری

حسهای بد ممکنه در خیلی از ما شدید باشه طوری که از زندگی سیر شده باشیم ،اما اینها حسّ هستند و نه خود ما .میتونیم تغییر و اصلاحشون بدیم .دراین حال نیاز به درمان داریم.وقتی از خودمون بدمون میاد، درست  مثل زمانی که سردرد داریم به روانپزشک و روانشناس مراجعه میکنیم و حالمون رو بازگو میکنیم.دکتر خودش میفهمه و داروهای موثر بر سروتونین مغز تجویز میکنه و بعد از چند هفته می بینید که حالتون بهتر میشه و به زندگی امیدوار میشید .پس این کار رو بکنید و زندگیتون رو تغییر بدید.

ممنونم که به حرفم توجه میکنید.زودتر شروع کنید.

دسته بندی : بیماری های روحی و روانی
Subscribe
Notify of

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

89 پرسش
Inline Feedbacks
نمایش همه پرسش ها

من از خودم بخاطر اینکه من تصمیماتم را درست انجام نمیدم
مثلا وقتی میخوام درس بخونم یا تمرین کنم قبلش با خودم برنامه ریزی میکنم ولی بعدش طبق برنامه‌ریزی ام جلو نمیرم و برای همین هست که از خودم بدم میاد.
اگه میشه بگید چه راه حلی داره که از دست این کارم خلاص بشم؟

چطوری از آدمای سمی کنار بیایم جامعه ای که ده دقیقه توش بودن مضره ذات بشر نمونش خانواده که مدام درحال پایین بردن انرژی و مقایسه ست( تو بدی فلانی خوبه ) جمله ای که یه انسانو تخریب می‌کنه و تلقین می‌کنه که کافی نیستید از این چطوری باید عبور کرد؟

این باعث میشه دنیای درون تخریب بشه (تو کافی نیستی) چیزی که اگه بمونه شادی رو همیشه از آدم میگیره شندین میگن فلانی خیلی پولداره بعد خود.ک.شی کرده چرا چون اون درونش تخریب شده ولی یک نفر دیگه روحش کامله توی فقره اما چون درونش سالمه باهمه مشکلات مبارزه می‌کنه
چطوری درونمونو کامل کنیم

سلام منم از خودم بدم میاد چون ضعیف و شکننده و زود رنج هستم . خجالتی و با اعتماد به نفس پایین .در ضمن دوست هم ندارم تو جمع ها زیاد باشم . تصمیم دارم از یک روانشناس کمک بگیرم اما مادرم مخالفت میکنه و میگه خودت خودتو درمان کن …. من نوجوان هستم و دارم وارد دبیرستان میشم نمی‌خوام این احساس هم با من باشه چیکار کنم ؟

نسبت به خودم هیچ حسی ندارم . حس میکنم به اندازه کافی خوب نیستم حس میکنم بقیه به چشم یکاحمق بهم نگاه میکنن و حس خوبی نسبت به من ندارن مخصوصا همکلاسیام بعضی اوقات یه سری کارا میکنم جلو دبیرانم که واقعا بعدش خجالت میکشم یا یسری حرفا میزنم که بعدش اونقد بهش فک میکنم که از فکر کردن دیوونه میشم یا حتی گریم میگیره یا احساس گناه میکنم . من واقعا به اندازه کافی خوب نیستم و خوشحال نیستم چون ادم خنده رویی هستم همه فکر میکنن من خوشحالم اما نیستم حتی به خاطر خنده رو بودنم منو با لفظ های بد صدا میزنن چون سعی میکنم اطرافیانمو خوشحال نگه دارم بهم الفاظ بد نسبت میدن … سعی میکنم حال بقیه رو خوب کنم اما حال خودم خوب نیست و من حواسم به همه هست ولی هیچکی حواسش به من نیست.

من یه آدم قضاوتگر بدرفتار و بد گفتار بد اخلاق پرخاشگر و خودخواه و پرتوقع از دیگران…هستم، درکل از خودم خسته شدم ، و همچنین نمیشه با این ویژگی ها کنار اومد به طوری که همه اطرافیان ازم خسته شدن
چجوری تغییر کنم ، یعنی میشه که منم عوض بشم؟

سلام من هر موقع که درسام خیلی زیاده یا امتحان دارم بجای اینکه درس بخونم ازش فرار میکنم و دنبال یه بهونه میگردم که یا مدرسه نرم و کلاس هامو بپیچونم
افسردگی دارم و تحت درمان هستم ولی نزدیک به دوهفته هست که دوباره مثل قبل شدم و سر این موضوع خیلی بهم میریزم

سلام دکتر
۲۱ سالمه و از قیافم متنفرم حس میکنم هر روز زشت تر میشم.
نگاهم نسبت به خودم مثل نگاه به اشیا است و گاهی حس میکنم بخاطر کارهایم هست که هر روز زشت تر میشم.
عزت نفسم زیر صفره بنظر تان مرتبط با افسردگیه؟

با سلام. من خیلی خالم بده نمیدونم چیکار کنم شبانه روز دارم تو ذهنم با خودم میجنگم از خودم بدم میاد چون خیلی زشتم خیلی فکر نمی‌کنم زشتم واقعا زشتم.. نمیدونم چیکار کنم عزت نفس ندارم چون زشتم ارزشی برای خودم قائل نیستم اصلا اصبل اعتماد به نفس ندارم نه دوستی دارم نه از خونه میام بیرون داخل دانشگاهم از درآوردن ماسکم فوبیا دارم هیچ روابط اجتماعی ای با هیچکس ندارم آرزو دارم برم تفریح برم خونه اقوام ولی نمیتونم چون زشتم از خودم بدم میاد از آینه فرار میکنم گاهی اوقات جلو آینه ساعت ها وایمیسم دوست داشتم یه نقص داخلی داشتم یه کلیه نداشتم ولی انقد زشت نبودم که همیشه هحالت بکشم احساس میکنم همه در مورد قیافه ی من تو دلشون دارن صحبت میکنن خیلی خجالت میکشم همیشه استرس دارم هیچ جا راحت نیستم از فیلم و عکس گرفتن فوبیا دارم احساس میکنم چون زشتم کسی ارزش برام قائل نیست آرایش میکنم این زشتی رو بپوشونم ولی نمیشه اگر یه نفر بیاد دم در خونمون آرایش نداشته باشم در رو باز نمیکنم خواهرم خیلی خوشکله همه دوسش دارن خودشم خیلی کلاس میذاره همش از خودش تعریف میکنه مدام این افکار مثل خوره منو میخوره مغزم درد میکنه انقد عصبی میشم که دستم و دندان هام درد میگیره وقتی فکر میکنم هیچ امیدی ندارم دوست ندارم زندگی کنم دوست دارم بمیرم کاش میتونستم خودمو بکشم کن مشکلات خیلی زیاد دیگه ای هم دارم چه خانوادگی چه شخصی احساس میکنم خدا با من دشمن بوده همه چیزو ازم گرفته من بچه بودم خیلی خوشکل بودم چرا باید این همه بلا سرم بیاد حسرت همه چیزو داشته باشم زشتم باشم از هیچ چیز شانس نیاوردم هیچی آروزی مرگ میکنم

سلام خسته نباشید
من مشکلی که دارم با خانواده م هست
دبیرستانی هستم و درسام حساسن اما علاقه زیادی به درس خوندن ندارم اما نمره های متوسطی برای مثال ۱۸ میگیرم . اما اون ها اسرار بر این دارن که باید بیشتر از این باشه
وقتی با مادرم این موضوع رو درمیون گزاشتم که استرس دارم
با خندیدن به من گفت تو استرس داری ؟
و استریت بخاطر نخوندنه
اما من کم میخونم ولی خوب .
تو دلم گفتم شاید خیلی هاتون نبیبنید اما باور کنین من یه مشکلی دارم .
زود هم عصبانی و زود رنج میشم
گاهی اوقات سردرد های بدی میگیرم .
احساس میکنم خانوادم منو نمی‌شناسن . من فقط تو محیط خونه اینحوریم و احساس اضافه بودن و بیزاری و بی توجهی میکنم . و حتی به خودکشی و …. هم فکر کردم اما ترس نزاشت .
در محیط مدرسه اینطور نیستم و خداروشکر اوقات خوبی و دارم .
ولی جز مدرسه دوست ندارم وارد اجتماع بشم .

°من باید از همه بهتر باشم°
با اینکه میدونم این فکر غلطه اما تمام دهنمو گرفته نمی‌دونم چرا.
از خودم انتظار دارم بدون تمرین یا کلاسی بهترین نقاشیا رو بکشم و نمیتونم

از خودم انتظار دارم بی نقص رفتار کنم اما نمیتونم

از خودم انتظار دارم توی تمام مراحل درسیو شغلیم بدون کمک کسی بهترین باشم اما نمیتونم

من حتی نمی‌تونم از کسی کمک بگیرم چون فکر میکنم اونوقت دیگه بهترین نیستم و اگر تو کاری موفق بشم زحمات اون فرده نه خودم
حتی نمیتونم ( نه که نخوام) برای راحت تر شدنم گریه کنم چون فکر میکنم گریه کنم حقارت آمیز به نظر میرسم
دیگه نمیتونم دوستی داشته باشم نمیتونم با دیگران ارتباط بر قرار کنم چون همیشه بهتر از منن
و من هیچ وقت نمیتونم تو چیزی موفق شم

سلام

سلام نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم ولی خیلی از دست خودم عصبانیم و از خودم بدم میاد هیچ کاری نمیتونم من یه زمانی تو همه چی عالی بودم اما نمیدونم الان از افت تحصیلیم بگم یا به هم ریختن زندگیم انگار از اوج افتاده باشم ته چاه و هر چقدر سعی میکنم خوب شم نمیشه من دچار استرس هستم یعنی جوری که سر کلاس موقع تماشای فیلم یا امتحانات همیشه هست و گاهی بد تر میشه حس میکنم به حد کافی تلاش نمیکنم و بعد دوباره از خودم بدم میاد فقط میخوام برگردم به وضعیت قبل اون زمانی که وسواس نداشتم حتی سر ریختن اب توی لیوانم هم میگم درست انجامش بده و بعد حس میکنم بد انجامش دادم با اینکه این یه کار سادس سعی میکنم با خودم حرف بزنم و بگم که باید این احساساتو از بین ببرم و هر وقت که صدای توی ذهنم بهم گفت بدی بهش بگم خفه شه یا زیادی سخت نگیرم ، اینکارا رو میکنم مثلا تا ۲ روز جواب میدن و من دوباره حس میکنم برگشتم ته چاه و دوباره اینکارو شروع میکنم برام مثل یه چرخه شده ببخشید طولانی شد البته ممکنه اصلا نخونیدشون ولی خانوادم هیچ کدوم ازینا رو نمیدونن ۲۴ ساعت روز فقط میخوام بخوابم و گریه کنم و اگه هم بهشون بگم میدونم چه قراره بشنوم اینکه دارم به خودم تلقین میکنم یا ادا در میارم و اینا واقعی نیستن خیلی دلم میخواد پیش یه مشاور یا روانشناس برم

سلام
من از خودم یه جورایی بدم میاد
ولی اینجوری نیست که صد در صد از خودم بدم بیاد. من یکم اضافه وزن دارم و هروقت میخوام برم باشگاه که ورزش بکنم بعد یه هفته ترکش میکنم
هر لباسی که میخوام رو نمیتونم بخرم و خودمو مدام توی اینه قضاوت میکنم و وقتی یه لباس میپوشم جلوی اینه به مدت طولانی وایمیسم و خودمو قضاوت میکنم. خیلی خجالت میکشم از خودم و بقیه هیچ جایی راحت نیستم از همکلاسیام خجالت میکشم نمیتونم تو جاهایی که شلوغ هست بمونم و همش فکر میکنم بقیه دارن منو قضاوت میکنن. من وقتی استرس میگیرم پرخوری میکنم و من بیست و چهارساعته استرس دارم و بخاطر همین اضافه وزن پیدا کردم. خانوادم نمیخوان برام برنامه ورزشی که مناسبم باشه بگیرن و حتی منو پیش روانشناس نمیبرن. نمیدونم چیکار کنم:)

سلام
من از خودم خوشم نمیاد در حدی که حتی انگیزه ایی برای ادامه زندگی ندارم و دلیلی برای بودن پیدا نمیکنم
میشه بگید چیکار کنم تا حداقل این حس رو نداشته باشم ؟ چون این روزا تنها کاری که توانشو دارم خوابیدنه .به شکل عجیبی بیشتر ساعت روزم رو زیر پتو و در حال فکر کردنم

خستم، از خودم بدم میاد، از زندگی بدم میاد، از سوال های ذهنم بدم میاد، از سردرگمی بدم میاد، از درس خوندن بدم میاد، از کار کردن بدم میاد از اینکه صب باید ساعت چار پاشم تفکر کوفتی بخونم بدم میاد، از همه چی بدم میاد، دلم میخواد بمیرم تموم شه این زندگی کوفتیم:) کاش معدوم میشدم هیچ میشدم حس نمیکردم کاش تموم میشد

از خودم بدم میاد چن ماهه ازدواج کردم این حس بیشتر شده از خودم متنفرم
انقد ک حس میکنم زشت ترین ادم زمینم همش فکر میکنم چرا شوهرم منو انتخاب کرده وقتی اینهمه ادم خوشگل و موفق دورش بودن
همش مجبورم میکنه کلاسای مختلف ثبت نام کنم مثل ورزش ، زبان ، موسیقی و کلاسای دیگه اما انقدرر از خودم بدم میاد ک خجالت میکشم برم باشگاه میترسم بقیه منو ببینن بگن چه دختره زشتی اومده یا حتی دانشگاهم همش غایب بودم چون هیچ دوستی نداشتم
با شوهرم خجالت میکشم خای یه خرید برم میترسم بقیه خیلی خوشگل تر از من باشن
مادر شوهرمم همش از بقیه تعریف میکنه من تا ی جوش بزنم میگه وااای چقد جوش زدی
شوهرمم هزار تا همکار خانوم داره ک ساعت ها در روز باهاشون صحبت میکنه حس میکنم اونا از من خیلی خیلی بهترن و موفق هم هستن اما منه بی عرضه هیچی ندارم و بلد نیستم
به شوهرم حسودیم میشه که انقدر موفقه
از همه چی بدم میاد
مشاوره هم میریم هر دوماه نوبت مشاوره میده
چقد همه چی مزخرفه
کاش میشد مرد

من بخاطر اعصابم اصلا نمی تونم به غذا لب بزنم هر وقت می بینم که دارم چاغ میشم نمی تونم به هیچی لب بزنم و صبح تا شب گریه میکنم که چرا این اتفاق افتاده تا یادم می ره برم غذا بخورم خودمو که می بینم دیگه نمی تونم لب به غذا بزنم دکتر هم می رم ولی همش احساس میکنم دکتر واسه خودش میگه می ترسم اخرش بخاطر این رژیما بمیرم

سلام من یه رابطه ناموفق داشتم و از خودم بدم میاد به خاطر اینکه وقتمو غرورمو احساساتمو به یه ادمی دادم که اصلا ادم مناسبی نبود و اون موقع عقلمو مغزم این رو میدونستن ولی قلبم همچنان ادامه میداد چطوری میتونم با خودم کنار بیام؟ و من همیشه کساییو که دوست دارم باهاشون بد رفتاری میکنم و جوری رفتار میکنم که ازم فاصله بگیرن تا ضربه نخورن ازم و بخاطر اینم خودمو نمیبخشم و همچنین رابطه بیمارگونه دارم با افراد و لطفا بهم بگین چیکار کنم خیلی ممنون میشم جوابمو بدین

سلام.من همه ی اون حسای مزخرف و تجربه کردم و ی سری ا اونا هنو بام هس.خیلی خجالتیم و ملاحظه دیگران و میکنم و ا اینک این اخلاق و دارم بدم میاد ولی واقعا نمیتونم و سیاست ندارم.تازگیا اینجوری شدم ک زیاد فکر و خیال میکنم.اینجوریه ک در مورد افرادی ک بم ضربه زدن فکرشون میاد تو ذهنم و ا اینک چرا اینو نگفتم یا اونو نگفتم و گذاشتم بم اسیب بزنن اذیت میشم و تو ذهنم بحث میکنم ی جوریایی و میگم اگ دفه دیگ اینکارو کردن یا اونکارو اینجوری برخورد کنم یا فلان رفتار و داشته باشم.و اون لحظه ب شدت عصبی میشم و گاهی گریم میگیره.نمیدونم چجوری بی خیالی طی کنم و اون افراد برام اهمیت نداشته باشن.لطفا اگ راه حلی دارین بگین.ممنون میشم

من از خودم از اطرافیانم از مامان و هرکی اطرافم هست متنفرم اصن مسپولیت پذیر نیستن مدام باید کارهای خونه رو انجام بدم مدام راه رو و خونه کثیف هست و من از بی نظمی متنفرم خسته شدم شبا نمیتونم با وجود خستگی بخابم اونروز سرکار داشتم میزدم تو سر خودم دیگه انقد بهم فشار میاد خسته شدم از خودم متنفرم چیکار کنم انقد همه چی گرونه ک همش میگم با این لباسای قدیمی ک می\وشم با وجود خوشگلی هیشکی بهت توجه نمیکنه اونروز توی مترو شلوغ بود ی خانمه گف برو کنار بااون لباسات اعتماد بنفسم رو از دست دادم هروز با گریه و دل گرفته از خاب بیدار میشم من باید ب دکتر مراجعه کنم؟ چرا اینهمه زندگی رو ب کامم تلخ میکنم چرا احساس میکنم بی مصرفم بااینکه سرکار جز بعترینان حس میکنم هیچکس منو ادم حساب نمیکنه

سلام. نمیدونم اینو میخونید یا نه. من دختری ۳۸ ساله هستم. ناامید و غمگین و پر از درد. دو تا فوق لیسانس دارم در یکی از رشته های علوم پایه و رشته روانشناسی. مجردم و علیرغم داشتن خواستگاران زیاد شرایطش پیش نبومد ازدواج کنم. دوست دارم خانواده تشکیل بدم و مادر بشم اما فکر کنم دیگه نتونم. شغلی ندارم. حدود ۱۲ ساله که داروهای ضدافسردگی مصرف میکنم. جلسات رواندرمانی زیادی شرکت کردم. خیلی زیاد. با ۴ یا ۵ درمانگر کار کردم. اما بازم بعد از چند وقت همه چی برمیگرده به حالت قبل. خسته و دلزده ام از زندگی. همیشه ارزوی مرگ دارم‌. اما با توجه به عقاید مذهبیم میدونم برای اون دنیا هم اماده نشدم. دچار رخوت و رکودم. همسن و سالهام یا مادر خانه دار با چندین بچه هستن یا شغل و درامد دارن. سه سال پیش بطرز احمقانه ای سعی کردم هر طوری هست ازدواج کنم اما بدترین انتخاب رو داشتم و خیلی آسیب دیدم. جز احساس شکست و یاس و اندوه و نگرانی و بی‌کفایتی و تنهایی چیزی از دوره جوانیم بیاد ندارم. احساس پیری میکنم. اگرچه خودم قصد داشتم درمانگر بشم و به دیگران کمک کنم اما دیگه به هیچ درمانگری نمیتونم اعتماد کنم. البته بلحاظ مالی هم دیگه نمیتونم از پس هزینه‌های جلسات رواندرمانی بربیام. خسته ام. خیلی خسته. از دیده نشدن و به جایی نرسیدن خسته‌ام. شاعر میگه «هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه…»

ضمنا وسواس هم دارم. وسواس نجس و پاکی. سالهاست که وسواس دارم. اما دو سه سال اخیر بدتر شده. زندگی هیچ نظمی نداره. خواب زیاد و نامنظم. بیکاری و وقت تلف کردن. کمالگرایی و اهمالکاری و افسردگی باعث شد دفاع از پایان نامه ام خیلی طول بکشه و در حال حاضر مدرکم در گروی تصمیم کمیسیون هست. هرچند فرقی هم نمیکنه. من دیگه انگیزه و توانایی درمانگر شدن در خودم نمیبینم. اینهمه درمانگر… من با این سن و سال به کجا میخوام برسم؟ من یه شکست خورده تمام عیارم که دایما در حال تاوان پس دادن بخاطر اشتباهاتم هستم. خسته شدم از اینهمه سال اندوه و غصه. کاش میتونستم ادم بهتری باشم. از کودکی ارزو داشتم ادم بزرگ و موثری تو جامعه باشم. نه اینکه معروف بشم‌ نه! میخواستم موثر باشم. همیشه شرح حال بزرگان رو که خوندم احساس بی‌کفایتی و حقارت کردم. مثلا یادمه وقتی فیلمی در مورد شهاب الدین سهروردی میدیدم چه حسی داشتم. همیشه دلم مبخواسته خیلی باهوش و نابغه باشم. اما نبودم. حتی فکر میکنم نسبت به خواهر و برادرهام خنگ‌ترم. اون همشون در دانشگاههای دولتی روزانه درس خوندن اما من دولتی شبانه درس خوندم. نمیدونم چرا حس میکنم وجودم پر از درد و خشم و اندوهه. خسته ام. خیلی خسته.

سلام.من شرایط و زندگی خوبی دارم ولی خیلی علاقه به مردن و رفتن از این دنیا دارم چون این دنیا کوچیکه و تنفر آمیز.یعنی اون دنیا رو خیلی دوس دارم و یقین دارم اونجا خوشحال ترم و این برای این نیست که تو این دنیا اذیتم بلکه برای علاقه شدید به آخرته.درواقع علت این علاقه من اینه که گاهی اوقات خاطره های جذاب و پر لذتی به ذهنم میاد که قبلا تو دنیا نچشیدم و فکر میکنم میشه در آخرت چشید حتی اگه به زور دنیا رو ترک کنم(خودکشی)
چندبار هم اقدام کردم ولی متاسفانه جرئت انجامش رو نداشتم که هر دفه به خودم میگم بی عرضه….کاش زودتر برم و خلاص شم

سلام،وقتتون بخیر
منم ازخودم بدم میاد،بخاطر اینکه ادم صبوری نیستم،حاضرجوابم،تا یکی چیزی میگه سریع جوابشو میدم بعد خودخوری میکنم چرا خاموش نبودم اگه جوابشو نمیدادم میگفتند لالی،بقیه اعضا خانواده همگی ارومند،حتی منو تحسین میکنن میگند خوب جوابشو دادی،خوبه تو رو داریم ،چقدر خوبه که جواب تو استینت حاضر واماده هست،اما من این اخلاقمو دوست ندارم،حس میکنم اینجوری کسی دوستم نداره،حسم میگه دارم همه رو از خودم دور میکنم،همیشه وقتی وارد جمع میشم قبلش باخودم میگم اگه کسی بهت چیزی گفت یکم صبر کن جوابشو نده،اما اصلا موفق نبودم
الان دیگه کمتر تو جمع ومباحث خانوادگی ودوستان شرکت میکنم
از طرفی زود رنج هم شدم ،واشکم در مشکمه،وای که متنفر از وقتایی که اشکم بی اختیار سرریز میشه
نمیدونم چطوری خودمو درمان کنم

حالم خوب نیست همیشه نسبت به همه چی احساس بی حوصلگی میکنم، کارهایی قبلا دوسشون داشتم دیگ انگیزه ای براشون ندارم
احساس بدی نسبت به خودم دارم بعضی ها میگن بد اخلاقم، بی مسئولیتم ، زود عصبانی میشم، تنبلم، همیشه ناراحتم هیچی حالم و خوب نمیکنه فقط دوس دارم برم بجا دور از همه باشم باعث سرخوردگی خانوادم و استادم هستم نمیدونم چیکار کنم میخوام حالم خوب بشه میخوام تنبل نباشم چیکار باید بکنم؟
هرچی هم همه میخوان بهم انگیزه بدن فایده ای نداره؟