اضطراب،افسردگی،حسادت،خشم،حقارت،
ما آدمها خیلی وقتها نمیدونیم حسابمون با خودمون چند چنده؟اصلا نمیدونیم چمونه؟چرا ناراحتیم؟نگران چه چیزی هستیم؟ شاید برای اینکه زود دانشمند میشیم!هرکی سوال کنه فوری جوابش رو میدیم.(نمیدونم) یا (بلد نیستم) ،انگار از یادمون رفته. میدونید نتیجه اش چی میشه؟ نتیجش یک خود کاذب میشه.یک غرور.یک کمالگرایی.یک توهم شکست ناپذیری! وبعد ممکنه دلمون بخاد مثل بولدوزر از روی همه رد شیم.
اما من خوب میدونم که کامل نیستم،من گاهی دچار دلشوره ونگرانی میشم،گاهی من احساس میکنم افسرده ام.وقتی نزدیک پریودم میشه فقط دلم میخاد گریه کنم،تحریک پذیر میشم.یه موقعهایی همش خودم رو میبرم زیر ذره بین.اونموقع از خودم بدم میاد،احساس کوچک بودن میکنم.وقتی به تنهایی جلوی آینه وایسادم و بخودم نگاه میکنم از خودم بدم میاد.
احساساتمان اسم دارند
احساسات ما همگی اسم دارند.همونطور که اجزای بدن ما همشون اسم دارند.وقتی بچه هستیم گوش و چشم و ابرو و دست و پا را یادمان می دهند.اما هیچوقت احساساتمان را یادمان نمی دهند.انگار وقتی بزرگ می شویم احساسات ما مانند زوایدی از روحمان بیرون میزند وباید پنهانشان کنیم.احساس نگرانی،احساس خشم،احساس حسادت،احساس غم،تعجب،شرم،خجالت ،بغض،کینه،…،خوشحالی،رضایت،خوشبختی،اعتماد بنفس بالا،زن بودن،مرد بودن….
چرا باید از گفتن احساساتمون خجالت بکشیم؟چی باعث میشه احساس ناامنی کنیم و احساساتمون رو قورت بدیم؟ اگه میخایم احساس بدمون رو به خوب تبدیل کنیم باید ازش حرف بزنیم.احساس درونی من یک تجربه کاملا شخصیه.پس من هر چی از احساس خودم بگم واقعیه و راسته.کسی نمیتونه بگه من اشتباه میکنم.
حرفم اینه که برای بهتر شدن حالمون،برای درمانمون، باید احساسمون رو بگیم و احساسمون رو بپذیریم.نترسیم از بیان خودمون.چرا همون اول احساسم رو نگم وبگذارم اضطرابم و افسردگیم عمیقتر بشه وبعدش احساس بدبختی کنم؟چرا از همون اول از مشاور ،از درمانگر کمک نگیرم؟چرا نمیتونم احساسم رو به مادر پدرم بگم؟اگه به اونها نگم پس به کی بگم؟
بدون نقص ممکن نیست
اشکال کار خیلی از ماها کمالگرایی ست.میخاهیم بدون نقص باشیم.میخاهیم کامل باشیم.از کودکی وادارمان می کنند که کامل باشیم.در انضباط،در درس،در مهمانی،در سفر،جلوی دیگران بی نقص باشیم.به جایمان سخن می گویند تا خودشان خجالت نکشند،تا بخاطر ما شرمسار نشوند.قرار است انسانی کامل باشیم.بنابراین وقتی احساس اضطراب یا افسردگی یا احساس گناه یا خجالت یا احساس حقارت از یک جایی از وجودمان بیرون میزند ،میخاهیم قایمش کنیم.هیسسسس!کسی نفهمه!. اما واقعا باید احساساتم رو پنهان کنم؟
خواهش میکنم حستون رو بگید و از بیان احساستون خجالت نکشید.اضطراب و افسردگیتون رو بیان کنید،از ترسهاتون حرف بزنید.اگر به کسی اعتماد نمیکنید ،به روانشناس به مشاور به کسی که بهش اعتماد دارید بگید.
البته یادتون باشه منظور من درد دل کردن با یک دوست یا آشنا نیست.(اصلا نمیدونم عبارت درددل رو کی اختراع کرد).وقتی با مشاور یا روانشناس صحبت میکنیم و احساسمان را می گوییم او حس ما را درک میکند.به حس ما احترام می گذارد.ما میتوانیم احساسمان را بگوییم اما رازهایمان را نگه داریم.
سلام مطلبتون رو دوست داشتم. نکته ای که وجود داره اینه که ما گاهی شنونده حقیقی برای احساسمون پیدا نمیکنیم خانواده جز سرکوب جز شماتت جز درک نکردن جز تو ذوق زدن وــــواکنش دیگه ای ندارند بنابراین فرد ساکت میشه احساسش خفه میکنه تنهایی بی محبتی رو تجربه میکنه خیلی بهش فشار بیاد در تنهایی گریه میکنه با خودش حرف میزنه و وراجی ذهنی وسواس فکری میگیره. همه که پول یا استقلال یا هردو رو ندارند که بخوام پیش روانشناس برن اونم منظم. خونه ی پرش یه جا حالشون انقدر بد میشه که جلوی دوستی استادی کسی که ابدا دلشون نمیخواست از درونیات یا مسائل شخصی یا خانوادگی خودشون رو با گریه بیرون میریزن،بااینکه واقف بودن هیچ کاری از دست اونها برنمیادـفقط حاصلش یه حال بد که بعد از اگاه شدن اونها نصیب شخص میشه
اقای دکتر من الان در34سالگی ومجردی، فهمیدم خانواده به معنای درک اعضای خانواده چقدر مهمه.پدر مادرم دلسوز منن عمرشون وجودشون داراییشون برای من گذاشتن. خوشبختی من و بقیه رو میخواستن قدر سواد و درکشون مایه گذاشتن اما نشد که خانواده خوشحال باشیم
اقای دکتر چرا اینجوری میشه چرا هر کی فکر میکنه اون یکی درکش نمیکنه لذت جویی یا ارزوهاش رو نمیفهمه، چرا پدر مادر باید جواب خوبیهای قدر فهم و تلاش خودشون نگیرن مگه پدر ومادر چه گناهی کردن کی از هستی و عمر و داراییش میگذره جز پدر ومادر
میخوام بگم من فهمیدم گیرمون اگاهی شخصیتها و طبیعتها وـــهست، اما سوالم اینه اون پدر ومادر یا منی که مثلا مادر خواهم شد قد درک وعقل وسواد خودم رفتار میکنم هرچقدر هم طرفم بشناسم ودرک کنم بالاخره کمبود پیش میادو بالاخره یه موقعهایی پیش میاد که بچه ام فکر کنه من درکش نمیکنم بنابراین احساس و مسائلش بیرون نریزه، خب تو این شرایط ایا درسته که پشت پا بزنیم به انسانیت به رابطه والدین و فرزندی و همه چیز وهمه کس نابود کنیم؟ یا از طرف اون فرزند می پرسم اون باید چیکار کنه وقتی درک نمیشه کسی نداره درکش کنه پیش مشاور وـــنمیتونه بره چون پولش نداره یا….
سلام شما الان از دید یک انسان ۳۴ ساله حرف میزنی .متوجه میشی که هر انسانی درواقع در این هستی تنهاست ،احساس تعلق به پدرومادر در سنین کودکی و نوجوانی معنی میده، زمانی میرسه که شما یک هستی و یک اندیشه مستقل داری ،خودت باید خوشحالی ایجاد کنی، در ۳۴ سالگی پدر مادر شما چیکار میتونن بکنن؟ پدر مادر گناهی نکردن.شما هم اگه مادربشی گناهی نکردی، نظم و نظام هستی اینچنینه، هیچ تضمینی وجود نداره که کسی خوشبخت بشه و کسی بد بخت،شما نسبت به خیلیها خوشحالتری،آدمها میتونن بچه دار نشن و آرزویی هم برای بچه هاشون نداشته باشن،در این صورت نسل انسان منقرض میشه ،اما نیروی جنسی اونقدر قوی هست که مانع اینکار میشه .هر کسی با تفکر و احساس و دیدگاه خودش از خودگذشتگی میکنه و زحمت میکشه،این که نتیجه چی بشه لزوما وفق مراد شخص نخواهد شد.از شما ممنونم.
اگه به عنوان یک مشکل بهداشت روان بهش نگاه کنیم،حکومت باید برای بهبود بهداشت روان برنامه داشته باشه ،برای کودکان و نوجوانان مراکز رایگان داشته باشه ،خطوط تلفن مشاوره برای کودک و نوجوان داشته باشه ،در کشورهای فقیر و در حال توسعه این مشکلات وجود داره ،بستگی داره نوزاد تو کدوم کشور چشمش رو باز کنه ،اینجا یک جبر هست،کاریش نمیشه کرد،تضمینی برای برقراری عدالت وجود نداره .🙏🙏🙏